مختصر داستانی درباره ی کافه
ما توی این کتاب فروشی مصیبت ها دیده ایم. یک بار میانگین گرفتیم دیدیم تقریبا هر دو روز یک مصیبت برای ما اتفاق می افتد. کتاب فروشی حیاط دارد.با خودمان گفتیم حیاط را رو به راه کنیم و کافه ای راه بیندازیم برای اهل کتاب.شروع کردیم به ساختن.روی دیوار سیم بکسل زدیم آوردیم به نرده های بالکن وصل کردیم.بعد برزنت انداختیم رویش. برای این که حیاط زیاد سرد نشود و بشود توی حیاط نشست.
مثلا شما آن جا بشینید و درباره ی فلسفه با رفیق تان حرف بزنید.بعد که از گپ و گفت خسته شدید یکی از بازی های توی قفسه را بردارید و شروع کنید به بازی کردن.
این طرف هم می شود شعر خواند و صدای گرم یکی که دارد شعر می خواند را شنید.کافه من ما هم این جا از توی آشپرخانه نگاه تان می کند یا شاید هم سرش توی کتابی است که احتمالا داستان است.بعد شما لیست خوردنی ها را بر می دارید و قهوه ترک سفارش می دهید.
صدای آوازی هم به گوش می رسد.صدای کی است؟ مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟
اما برف بارید.خیلی هم برف نبارید.سقف کم کم قوس برداشت و دیوار حیاط شروع کرد به جر جر کردن و صداهای عجیب غریب از خودش در آوردن.این دیوار مال چهل سال پیش است.اول فکر کردم طوری نیست.بعد که "ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی" خودش را پرت کرد کف حیاط تازه فهمیدیم ای داد بی داد.یکی از تخت ها کامل به فنا رفت.این کوزه ی خوشگل این جا نصف شد،شکست.گل های شمعدانی افتادند توی حوض.اول همه این جوری ایستادیم خوب نگاه کردیم.
بعد افتادیم به تکاپو.این طرف دویدیم.دویدیم آن طرف.فک کنم دنبال دزد می گشتیم. کسی تمام کار و تلاش ما را دزدیده بود.کی بود؟ کسی چیزی نمی گفت.
ولی به قول همینگوی آدمی شکست می خورد اما ناامید نمی شود.ما هم نا امید نشدیم.دیواره را یک روزه کشیدیم بالا. داربست زدیم و دوباره برزنت را انداختیم. از تخت له شده یک میز و صندلی ساختیم.
و این چنین دوباره کافه کتاب به راه افتاد و حالا به امید خداوند دارد کم کم جایگاه خودش را پیدا می کند.البته زود است برای این خوش خیالی ها.ولی ما امید دارم.نشست های فلسفه و داستان و آموزش بازی های فکری مان به راه است و بعونه نشست های دیگر هم اضاف می شود ...